وقتی که خانمان بی ستون شد دیوارهایش ترک برداشت و تنها تکیه گاهی که خانه را سرپا نگه می داشت شانه های ظریف و خسته مادر بود
وقتی که خانمان ریخت تلی از خاکستر روی دلهامان نشست و هر چه میشوید چشانم گرد و خاک دلم پاک نمی شود ، نمی دانم مشکل از چشمانم است یا از دلم
حالا من مانده ام و آواری روی سر