نمی دانم چرا آسمان هم تشنه باران است، شهر عجیبی داریم ؛ پر از خوبی های بد و پر از
بدهای خوب !!
ُُ ُببار ای آسمان بارانُ ُ
ای ابرها ببارید / بر روی این بیابان / شاید که بوی باران / یادآورد خدا را
می دانم که ابرها به سیاهی دل من کاری ندارند
آنقدر او بزرگ است و جودش بیش از قهر که می بارد
آری می بارد
بروی خاک تشنه و کودک گرسنه و زمین بایر و جنگل سوزان و چشمهای گریان
می بارد.
برای خود خواب میسازم
و تو را مجسم میکنم
و شوقت را
و شوقم را
و سکوت را میکشم بر روی بوم صدای شهر
کسی بوق نمیزند
تو آرامی
و من خسته ام
از تو تصویری میکشم بروی برگهای پاییزی
اما برگها سبز میشوند و من زرد میگردم
صدایم میکنی ، صدایت را میکشم شاید برای یادگاری بتوانم نگه دارم
ایا تنها صداست که می ماند ؟
کاش در خوابم دوربین فیلمبرداری هم داشتم
کاش کاش کاش
چشم باز میکنم هنوز نخوابیده ام
دنبال دوربین میگردم !